انسان بودن

بررسی نظریه‌های مختلف در مورد انسان

 

در روانشناسی دو نظریه مهم وجود دارد. یکی از این نظریه ها را فروید پایه گذاری کرد. فروید پزشک بوده اما بواسطه بورسیه ای که در اختیار او قرار داده می شود در سفر به پاریس با مباحث هیپنوتیزم آشنا می شود و به آن علاقه مند می شود. بعد از آن مسائل مربوط به ناخودآگاه انسان و امیال سرکوب شده او را متوجه می شود و روانکاوی را پایه گذاری می کند. تا زمانیکه فروید زنده بود، روانکاوی یک مبحث زیست شناسانه بود. او معتقد بود که ژن ها و هورمون های انسان تعیین می کند که چه کسی بشود و چه کاری در زندگی انجام دهدو به انسان بودن آن معنی می‌دهد.

 

با اینکه فروید خود پایه گذار روان درمانی بود خیلی به درمان امید نداشت. بنابراین در سال های آخر عمر خود بحث های روانکاوی و کارهای درمانی را کنار گذاشت و روانکاوی را وارد بحث های  هنر و موسیقی و مسائل اجتماعی کرد و از همانجا پست مدرنیسم در هنر را پایه گذاری کرد. خیلی از افراد معتقد هستند که تاثیر فروید دراین زمینه خیلی مهمتر از تاثیر او در روان درمانی است.

 

البته تنها فروید نبود که این نظریه را داشت، بلکه دیگرانی در ادبیات و حوزه های دیگر نیز این نظریه را داشتند. بطور مثال در ادبیات ناتورالیست هایی مانند امیل زولا هم معتقد به این جبر و دترمینیسم بودند. در نوشته های آنها نیز تاکید می شد که انسان قائل به همین جبر است و معتقد بودند که ما خیال می کنیم که در حال فکر کردن و انتخاب کردن هستیم اما در واقع منیت ما تحت تاثیر ژن ها  وهورمون هایمان است. مانند این است که ما در یک قطار هستیم و این قطار به سمت شمال می رود، حال ما درون قطار هر چه به سمت جنوب بدویم بی فایده است چون در آخر این قطار به شمال خواهد رسید.

 

بعدها نظریه پردازن دیگر این نظریه را مطرح کردند که فقط هورمون ها و ژن ها تاثیر گذار نیستند، بلکه تربیت هم خیلی مهم است. این افراد رفتارگراها بودند مانند پاولوف و اسکینر و واتسون که بزرگان این مکتب بودند. آنها معتقد بودند انسان مانند یک ماشین است و می توانیم به آن برنامه بدهیم. در واقع اعتقاد داشتند که ما هر کاری می کنیم قبلا” آن را یاد گرفته ایم، یا خودمان به خاطر داریم چه زمانی آن را یاد گرفته ایم، یا به خاطر نداریم. این افراد خیلی افراطی بر تربیت تاکید می کردند و تفاوت کودکان را در نظر نداشتند.

 

می توان در آثار سعدی نیز این تناقض ها را مشاهده نمود. در جایی حکایتی راجع به این دارد که فردی که پدرش دزد بوده با عارفان و صالحان نشست و برخاست می کند اما در آخر دزدی می کند و گرفتار جبر پدر خویش می شود اما در جایی حکایت گِل ناچیز را بیان می کند که با گُل همنشینی می کند و کمال همنشین در او اثر می کند، و در اینجا بحث تربیت را پررنگ جلوه می دهد. بنابراین همیشه این تضادها وجود داشته است.

 

این دو نظریه خیلی با هم تفاوت دارند و نظریه پردازان آنها در خیلی از موارد اختلاف دارند اما در یک چیز مشترک هستند و آن جبرگرایی بوده است. نظریه پردازان اولی معتقد به این بودند که انسان یک حیوان است که دارای غریزه است و نظریه پردازان دوم انسان را یک ماشین می دانستند که یک برنامه دارد ولی انتخاب گر نیست.

 

بعدها نظریه پردازان دیگری این موضوع را مطرح کردند که حرف این دو گروه درست است. در واقع بسیاری از کارها و رفتارهای ما تحت تاثیر ژن ها و هورمون ها و تربیت ما است اما اندک فضایی هم در این میان است که ما در آن قدرت انتخاب داریم.

 

انسانیت

خوشبین های این نظریه ترکیب جبر و اختیار را بیست به هشتاد می دانستند که در بیست درصد مواقع انسان مختار است و در هشتاد درصد تحت تاثیر جبر و بدبین های این نظریه این ترکیب را دو به نود و هشت می دانستند که در این میان انسان را دو درصد صاحب اختیار می دانستند. به طور کلی مهم نیست که این درصدها چگونه است بلکه مهم این است که یک فضای کمی در اختیار انسان است که در آنجا تصمیم گیرنده است و می تواند انتخاب کند و برای پیشرفت در زندگی تلاش کند و ما به اندازه ای انسان هستیم که بتوانیم از این فضا استفاده کنیم و بتوانیم این فضا را تقویت کنیم.

 

بنابراین تعریف انسان بودن از خلاقیت ناشی می شود. خلاقیت به این معنی که ما چقدر می توانیم در خلق خودمان در زندگی تاثیر ایجاد کنیم و خودمان در خلق خودمان شریک باشیم. این نظریه پردازان اگزیستانسیالیست ها بودند، روانشناسان وجودی، که معتقد بودند انسان یک موجود بالقوه است. ما حیوان به دنیا می آییم و تبدیل به ماشین می شویم مگر اینکه از فضای حداقلی که در اختیار داریم برای خودشناسی و خلق خویشتن استفاده کنیم در غیر اینصورت نظریه های قبلی که ما را حیوان و یا ماشین می دیدند درست است.

 

ژان پل سارتر از پیشگامان این نظریه جدی بود که معتقد بود که تمام موجودات، به غیر از انسان، ماهیت شان مقدم بر وجودشان است. مثلا” اگر یک نطفه روباه در شکم مادر خود باشد قطعا” تبدیل به روباه خواهد شد و انتخاب دیگری ندارد. اما در انسان موجودیت مقدم بر ماهیت اوست یعنی ما انسان به دنیا نمی آییم بلکه انسان موجود می شویم.

 

بذر انسان بودن در ما هست اما اینکه این بذر چقدر به میوه تبدیل شود و چه خروجی ای دارد بستگی به ما دارد. بستگی به خلاقیت ما دارد که چقدر در خلق خودمان دخیل هستیم که با وجود جبرهای ژنتیکی و هورمونی و تربیتی ای که داریم بتوانیم در جبرها دستکاری کنیم و خودمان را خلق کنیم.

 

خیلی وقت ها نظریه اگزیستانسیالیست ها به خوبی درک نشده است چون خیلی مخالف داشتند. کسانی که می خواستند از این کلیشه کردن و جبر سود ببرند، مانند مذهبیون و سیاست مداران، مخالف این نظریه بودند. در واقع اگزیستانسیالیست ها معتقد بودند هر چیزی که بالغ ذهن ما را محدود کند ناسالم است و هر چیزی که به انسان قدرت بیشتری بدهد، سالم است.

 

هر چیزی که قدرت انتخاب انسان را کم کند ناسالم است و هر چیزی که به انسان قدرت انتخاب بیشتر بدهد سالم است. بطور مثال ازدواج سالم ازدواجی است که بتواند قدرت انتخاب ما را بیشتر کند اما اگر قدرت انتخاب و تعداد انتخاب های ما را کمتر کند ازدواج ناسالمی است. پس این نظریه بر ضد کلیشه ها صحبت می کند و موضوع اصلی که برای انسان شدن بر آن تاکید دارد، خلاقیت است.

 

بنابراین ما حیوان به دنیا می آییم و ماشین می شویم اگر از آن قدرت انسانی درونمان استفاده نکنیم که این یکی از کامل ترین و بهترین تعبیرهایی است که از انسان بودن تابحال وجود داشته است.

 

خلاقیت

 

انسانیت

دو نوع خلاقیت وجود دارد:

 

  1. خلاقیت در مهارت ها و کسب مهارت در تکنیک ها برای انجام کارهای خلاق که در واقع خلاقیت انجام دادنی است. بطور مثال تکنیک بارش فکری که در آن همه در یک زمان نظرهای مختلف می دهند که طوفان فکری رخ می دهد و در زمینه حل مساله کاربرد دارد. ممکن است من آدم خلاقی نباشم اما با استفاده از این مهارت ها کار خلاقانه ای انجام دهم.
  2. خلاقیت روانشناختی که از جنس بودن است یعنی لزوما” انجام کاری نیست بلکه آدم خلاق بودن است.

 

حال اینکه ما چطور به انسان خلاقی تبدیل شویم که بتوانیم بذرهای وجودمان را به میوه تبدیل کنیم نظریه های مختلفی وجود دارد که نهایتا” به دو راه می رسد: یکی فقر اطلاعاتی و دیگری بمباران اطلاعاتی.

مثلا” ژان ژاک روسو معتقد بود نباید فرزندمان را به مدرسه بفرستیم بلکه باید او را در فقر طلاعاتی بگذاریم تا خودش اکتشاف کند. یا داستانی منسوب به ابن سینا هست که بچه چهار ساله ای را در جزیره می گذارند که فقط حرف زدن عادی بلد بوده و چهل سال بعد که به سراغ او می روند حرف های خوبی راجع به زندگی و هستی می زند و از او می پرسند تو به تنهایی چطور به این نتایج خوب رسیدی و او می گوید چون از کلیشه ها دور بودهام ، فکر و اکتشاف کرده ام و به نتایج خوب رسیده ام. یا مثلا” نیوتن که با افتادن سیب بر روی سرش قانون جاذبه را کشف کرد، اینطور بوده که یک بار که به سمت روستای خود در حرکت بوده تمامی وسایل خود را جا می گذارد و کتاب ها و منابع علمی اش را از دست می دهد و در روستا بیکار بود و چیزی نداشت که بخواند بخاطر همین خلاقیت او شکوفا شد و با افتادن سیب توانست جاذبه را کشف کند.

 

بسیاری افراد معتقدند که زمانیکه روسو و دیگران بحث فقر اطلاعاتی را مطرح کردند، این امکان وجود داشته است اما در حال حاضر بخاطر عصر بمباران اطلاعاتی که در آن زندگی می کنیم، امکان این کار وجود ندارد پس ناگزیریم از روش دوم یعنی بمباران اطلاعاتی استفاده کنیم. یک نکته مهم و کلیدی وجود دارد این است که باید اطلاعات ضد و نقیض باشند.

 

هدف این بمباران اطلاعاتی ضد و نقیض این است که آدم ها قفل بشوند و گیج بشوند و بتوانند این گیجی را در خودشان نگه دارند. برخی انسان ها توان نگه داشتن این گیجی را ندارند و می خواهند سریع به نتیجه برسند. حوصله و توان گیج ماندن خیلی زیاد است و هر کسی نمی تواند آن را کسب کند.

 

بنابراین پس از شنیدن سخنان من اگر به این نتیجه رسیدید که خیلی چیزها را نمی دانید و در این گیجی بمانید خوب است و من به هدفم رسیده ام اما گر به این نتیجه برسید که می دانید من به هدفم نرسیده ام. در برخی مکاتب عرفانی بزرگ مانند ذن بودیسم این کار را می کنند که معماهای غیر قابل حل به آدم ها می دهند که جوابی ندارد، بعد از چند روز که آن شخص نمی تواند معما را حل کند و مستاصل می شود، به او می گویند که این معما پاسخی ندارد و هدف فقط این بوده است که بمباران اطلاعاتی بشوی.

 

یک نظریه مطرح می شد و یک نظریه دیگر آن را نقض می کند و یک نظریه دیگر هم نظری بعدی را نقض می کند، از این بمباران اطلاعاتی به گیجی می رسیم و هدف هم همان گیج شدن و قفل شدن است و اگر شخصی در همین گیجی بماند و نخواهد سریع بیرون بیاید،تبدیل به یک انسان خلاق می شود که می تواند خود را از دست کلیشه ها رها کند و می تواند به معنی واقعی کلمه به انسان بودن برسد.

 

خیلی از اوقات ما واقعا” درگیر همان دترمینیسم هستیم و پاسخ هایی که به سوالات می دهیم از جنس همان پاسخ هایی است که از بچه گی شنیده ایم. کلیشه ها در ما برنامه ریزی شده اند و هیچگاه به آنها فکر نکرده ایم. پس هیچ فعلی و هیچ رفتاری به خودی خود ارزشمند نیست.

 

بطور مثال نمی توانیم بگوییم نماز خواندن ، مهربانی یا کمک کردن خوب است یا بد چون ارزش آنها به خودی خود سنجیده نمی شود بلکه بستگی به فعل درونی ما دارد و اینکه چقدر آگاهانه این کار را انجام می دهیم. به میزانی که رفتارهای ما را جبر برنامه ریزی کند، ما از انسان بودن فاصله می‌گیریم و در شمار همان حیوانات قرار می گیریم. در واقع خیلی از ما در مرحله ای هستیم که خیال می کنیم که فکر می کنیم و انتخاب می کنم اما واقعیت این است که در یک جبر هستیم.

 

اگرهیچوقت شک نکردیم و گیجی به سراغ ما نیامده است به ایمان درست و واقعی نرسیده ایم. اگر بتوانیم خودمان را از ساختارها و کلیشه ها رها کنیم و از دل گیجی و شک به عقیده یا ایمانی برسیم، به انسانی  بودن رسیده ایم در غیر اینصورت کلیشه ها ما را ساخته اند.

 

خیلی از ما طاقت شک و بی اعتقادی نداریم و بخاطر همین در مسیرهای گله ای زندگی می کنیم چون به ما گفته شده است که الان این روش خوب است یا این عقیده ارزشمند است. بنابراین دچار تحجر می شویم و از مسیر انسان بودن خارج می شویم. خیلی وقت ها ما فکر می کنیم انسان بودن یعنی محبت یا فداکاری و یا هر مفهوم دیگری اما اینطور نیست. انسان بودن از وقتی شروع می شود که بتوانیم از کلیشه های اجتماعی و جبر رهایی پیدا کنیم.

Humanity

 

:ما به شما پیشنهاد می‌کنیم حتما دوره <<مهارت تفکر وتصمیم گیری>> را تهیه کنید  تابتوانید اطلاعات جامع‌تری را دراین زمینه بدست آورید

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *