طی تحقیقی که سازمان گالوپ در 500 شرکت برتر دنیا انجام داد، از همه صاحبان این صنایع و سازمانها پرسید اگر بخواهید مدیرعامل یا کسی که میخواهد سازمان شمارا هدایت کند تنها یک ویژگی داشته باشد آن ویژگی چیست؟ مثلاً میخواهید خیلی باهوش باشد؟ مسائل مالی را خوب بفهمد؟ بازاریاب خوبی باشد؟ یا اینکه بتواند خیلی خوب ارتباط برقرار کند؟ نهایتاً بیش از 75 درصد از صاحبان شرکتهای مطرح دنیا، رأی به گزینه ارتباطات دادند و میخواستند مدیر آیندهشان بتواند خوب ارتباط برقرار کند. به خاطر اینکه مدیران در دنیای کسبوکار ممکن است کار را هیچوقت خودشان انجام ندهند. مثلاً من اگر مدیر یک خودروسازی هستم ممکن است دستم به آچار نخورد، من ارتباطاتی را برقرار میکنم، تأثیر میگذارم و این لایههای تأثیرگذاری به این سمت پیش میرود که بتوانم خودروی خوبی تولید کنم. درواقع تعریف ساده مدیریت یعنی انجام کارها توسط دیگران.
این بار گفتگویی متفاوت با سرکار خانم دکتر ویدا فلاح داشتهام. ایشان روانشناس و مدرس مهارتهای زندگی هستند و فعالیتشان را در این حوزه از سال ۱۳۷۷ آغاز کردهاند. در این گفتگو دکتر ویدا فلاح نقطه شروع روابط خوب را در «ارتباط با خود» دانستهاند و همچنین بابیان تعریف و کاربرد هوش هیجانی، از نقش عمدهٔ تقویت این هوش در بهبود ارتباطاتمان صحبت میکنند. یکی از ویژگیهای آموزشهای ایشان تأکید روی «فیلم درمانی» است. یعنی فیلمهای آموزشی خوب دنیا را ببینیم و با یادگیری نکات آموزنده آنها، بینش عمیقتری از تجربیات انسانهای موفق پیدا کنیم. حتماً تا انتها این گفتگو را بخوانید.
شما کلاسهای مهارتهای ارتباطی زیادی برگزار کرده و میکنید. به نظرتان اولین یا اصلیترین سنگ بنای ارتباطات چیست؟
مهارت ارتباط با دیگران از ارتباط با خود شروع میشود و ارتباط با خود شامل دو وجه است یکی هیجاناتمان و یکی افکارمان. من از طریق هیجاناتم خودم را ابراز میکنم و پیشفرض هیجانات، افکار و گفتگوهای درونی ماست.
در درجه اول باید هوش هیجانیمان رو تقویت کنیم. کف موفقیت را با IQ میسنجند اما سقف موفقیت را با EQ. هرکسی که IQ بالایی داشته باشد، احتمال اینکه یک فرم استخدامی پر کند و قبول شود وجود دارد، اما اینکه در کار خود چقدر پیشرفت کند بهاندازه هوش هیجانیاش مربوط است. بهاندازهای که ازلحاظ هیجانی مثلاً بهموقع همدلی میدهد، بهموقع دست از کارش برمیدارد و به همکارش توجه میکند، بهموقع از خوشحالی دوستش خوشحال میشود و او را تشویق میکند و…
eq هوش اکتسابی است و فرد با یادگیری آن، به بلوغ هیجانی و عاطفی میرسد. یعنی نسبت به هیجانات خود و دیگران آگاه میشود. متأسفانه مدارس و دانشگاهها این موضوعات را آموزش نمیدهند و کمبودش را در میان افراد متخصص بیشتر میبینیم که فکر میکنند چون تخصص خوبی درزمینهٔ کاری خود و IQ بالایی دارند، همین برای کارآفرینیشان کافی است.
هوش هیجانی دقیقاً چیست؟
Eq از چند مؤلفه اصلی تشکیل میشود: 1- توجه به هیجان خود در زمان ایجاد هیجان. 2- نامگذاری و پذیرش هیجان خود: یعنی سعی در از بین بردن هیجانتان نکنید. تلاش کنید آن را بشناسید تا مالکش شوید. 3- توجه به هیجانات طرف مقابل در رابطه، بدون از بین بردن هیجان او. یعنی تلاش در شناخت و پذیرش هیجان دیگران. مثلاً بفهمم زبان بدن و لحن صدای طرف مقابل، حاکی از ناراحتی و عصبانیت اوست و حالا که او دچار هیجان است حواسم باشد من فرستنده پیام نباشم، دستور ندهم، توصیه و نصیحت نکنم چون وقتی فرد مقابلمان هیجانات شدید دارد، دیگر دریافتکننده اطلاعات نیست. این موضوع در همه ارتباطات مثل زن و مرد، دو همکار، سازمان با اربابرجوع و… صدق میکند. یک فروشنده خوب فروشندهای است که میتواند هیجانات آدمها را از طریق بدن و حالات صورت بشناسد.
چهکار کنیم تا به آن تسلط هیجانی که فرمودید برسیم؟
میگویند در ارتباطات قدرت دست کسی است که تسلط بیشتری بر هیجان خودش و طرف مقابلش دارد. یعنی متوجه است الآن موقعیت چگونه است و در این حالت با یادگیری مهارتهای ارتباطی میفهمد در کجا چه بگوید و چگونه رفتار کند و درمجموع توان ارتباطی بالاتری پیدا میکند. که این توان بالا به موفقیت در زندگی شخصی و شغلی میانجامد. یک متخصص نخبه کامپیوتر را در نظر بگیرید که روابطش با آدمها ضعیف است و علاقهای به حرف زدن و شنیدن دیگران ندارد. این فرد میرود در جامعه تا خودش را پرزنت کند و شغلی بیابد، اما همان قیافه و نگاه اولیهاش، دیگران را پس میزند و نتیجهاش میشود یک معرفی بد. هوش هیجانی یعنی در موقعیتهای خاص تشخیص دهیم که باید چه هیجانی صادر کنیم تا طرف مقابل را تحت تأثیر قرار دهیم، هیجانات مسریاند و از فردی به فرد دیگر سرایت میکنند. مثلاً اگر شخصی چیز خندهداری بگوید و شما فقط نگاه کنید و هیچ واکنشی نشان ندهید، آن فرد ناخودآگاه از شما زده میشود و رویش را به سمت کسی میکند که به هیجانات او پاسخ دهد.
اما خیلی از ما معمولاً در لحظه بروز هیجان مغزمان خوب تجزیهوتحلیل نمیکند.
به همین دلیل، ارتباطات مهارت است و مهارت به آموزش و تمرین نیاز دارد. فرض کنید شما امروز کلاس تکواندو میروید و دست بر قضا استاد همین امروز 4 تا تکنیک بسیار خاص و قوی به شما یاد میدهد. چند ساعت بعد شما در خیابان قدم میزنید و ناگهان دو نفر به سمتتان حمله میکنند، آیا میتوانید تکنیکهایی که در کلاس یاد گرفتید را روی آنها انجام دهید؟! بهاحتمالزیاد خیر، پس باید بعد از یادگیری تکنیک و قبل از مواجهه با مشکل، زمانی که مشکلی ندارید بنشینید و حتی در خلوت خود و در ذهنتان تمرین کنید.
به نظر میرسد در مواجهه و نامگذاری هیجانات منفی فقیریم. نظر شما چیست؟
هیجانات تقسیم میشوند به خوشایند و ناخوشایند. و ما میخواهیم ناخوشایندها را از بین ببریم و فکر میکنیم زمانی خوشبخت هستیم که فقط احساسات خوشایند داریم. خیلی از ما از کودکی درک درستی از ناراحتی و رنج نداریم. ما باید تجربه احساسات و هیجانات منفی را همانند هیجانات خوشایند داشته باشیم و از آنها استفاده کنیم. اما فقط یاد گرفتهایم احساسات بد را سرکوب کنیم. مثلاً پدر و مادری را در نظر بگیرید که میگویند همهچیز را برای بچهام فراهم میکنم تا ذرهای رنج نکشد. اما بچهای که ناراحت نشود و رنج نکشد، به فکر نمیافتد و تصمیم به تغییر نمیگیرد. ما در زندگیمان هر جا با ترمز مواجه شدیم و رنج کشیدیم، به فکر فرومیرویم و درنتیجه عقل پیداکرده و عاقل میشویم. وگرنه گردش زمین دور خورشید باعث عاقل شدن آدمها نمیشود! در این زمینه خوانندگان محترم مجله را توصیه میکنم به دیدن انیمیشن زیبای inside out. این انیمیشن که بسیار آموزنده هست و پشت آن روانشناسان زیادی بودهاند یک ویژگی منحصربهفرد دارد و دودنیا را نشان میدهد. یکی دنیای بیرون و واقعیتهایش و ارتباطاتی که در آن مشکل به وجود میآید. یکی هم دنیای درون و هیجانات مختلف مثل غم، شادی، ترس، خشم و…
چرا هیجانات نباید از بین بروند و مورداستفاده قرار بگیرند؟ اصلاً استفاده از هیجان یعنی چه؟
هرکدام از آنها برای ما پیامی دارند. هرکدام ناشی از یک طرز تفکر و یک فکرند. هیجانات بسیار مهماند. اگر وقتیکه ناراحتید بخواهید خودتان را باکار خاصی سرگرم کنید مثلاً خوراکی بخورید، تلفنی حرف بزنید، مشروب بخورید یا به هر صورت آن ناراحتی را نادیده بگیرید، آن حس بد از بین نمیرود، در بدن سرکوب میشود و بعدها به شکل بیماری خودش را نشان میدهد. بگذارید در آن لحظه، آن احساس و هیجان منفی را تجربه کنید. برایش وقت بگذارید. قبول کنید که مثلاً آزرده شدهاید. خلاصه آن را مورد تحلیل قرار بدهید تا بفهمید کجای کارتان مشکل داشته است. در این صورت است که رشد میکنیم و ظرفیت روانیمان بزرگ میشود. برای اینکه مخاطبان عزیز این موضوع را خوب متوجه بشوند توصیه میکنم فیلم زیبای intern را مشاهده کنند. این فیلم در مورد مرد 70 سالهای ست که میرود در یک شرکت مد و لباس استخدام شود. مهمترین ویژگی شخصیت فیلم این است که انعطافپذیر و دائم در حال یادگیری است. خوب نگاه میکند، خوب گوش میکند و خوب خودش رو پرزنت میکند و چون با کودک درونش در ارتباط است خیلی در لحظه حال زندگی میکند و درمجموع اینها باعث میشود ارتباطات خیلی خوبی برقرار کند و مورداحترام همه باشد.
شعار شما در سایتتان این است که زندگی خوب و روابط خوب ساختنی است نه داشتنی. چطور آن را بسازیم؟
همهچیز ساختنی ست به شرطی که بلد باشیم و از ساختن خودمان آغاز کنیم. در درجه اول خودمان را بشناسیم. نقاط قوت و ضعفمان را بدانیم. شما زبان ژاپنی بلدید؟ نه. آیا اینیک ضعف است؟ خیر. چون اصلاً به آن نیاز ندارید. اما مهارت ارتباط با دیگران چه؟ شما لازم دارید در هر مقطع از زندگیتان ارتباطات مختلفی برقرار کنید و بلد نبودن آن، یک ضعف است. برای اینکه یک ضعف را تبدیل به قوت کنید باید بروید دوره ببینید، کتاب بخوانید و… آزمونوخطایی نمیتوان پیش رفت. زیرا همهچیز بهسرعت پیشرفت میکند و برای اینکه عقب نمانیم باید مدام مهارت کسب کنیم. مهارت هدفگذاری، تصمیمگیری، ارتباط برقرار کردن و سایر مهارت های حیاتی. ارتباطات، مهارت لازم دارد. خیلیها نمیدانند چطور حرفشان را بزنند. مثلاً چطور با همسرشان مخالفت کنند. چطور به رئیسشان درخواست بدهند و…
حرف پایانی…
بین دو عدد آهنربا، کدامیک قدرت جذب بیشتری دارد؟ بعضیها فکر میکنند این دوتا که به هم میرسند به یکمیزان حرکت میکنند. اما آهنربای بزرگتر میدان جاذبه بزرگتری دارد. در زندگی هم کسی که بزرگتر و قویتر است راحتتر دیگری را به خودش جذب میکند. اگر ما بخواهیم میدان بیرونیمان را تحت تأثیر قرار بدهیم، باید روی بزرگی و قویتر شدن توانمندیهای ضروریمان کارکنیم.